نویسنده : رضا نیکویی
ساعت دوازده و ربع بود ، استاد معینی ، کلاس رو نیم ساعت زود تر از جلساتِ دیگه تعطیل کرد ، با مرتضی تصمیم گرفتیم که واسه نهار ، بریم کافه پیشِ مهرداد ، به قولِ مرتضی ، فقط قهوه ست که میتونه آدم رو با این همه خستگی سرِپا نگه داره . راستش منم بدم نمیومد به جمعِ عزیزانی بپیوندم که بجایِ خون ، تویِ رگ هاشون قهوه جریان داره . اما هر دفعه که می رفتم خونه ی مامان بزرگ و ، کنارِ حوضِ نقلی وسطِ حیاط مینشستم و با دست رو شمعدونی هاش آب می ریختم ، مامان بزرگ با اون استکان هایِ کمرباریک و نعبلکی های گلدارش ، برام چایی میاورد و ، نظرم رو از زمین تا آسمون تغیر می داد .
تو همین فکرها بودم که مرتضی زد روی شونه ام و گفت : کجایی برادر ؟ خانم محقق با شما هستن ! هول شده بودم ، خانم محقق یکی همکلاسی هامون بودند و حدود یک هفته پیش ، ازشون خواهش کرده بودم که جزوهی درسی شون رو به من بدند تا بتونم ازش کپی بگیرم . با دستپاچگی سلام کردم ، اصلا نمی دونستم چی دارم میگم ، کلمات رویِ زبونم نمی چرخیدن ، خدا رو شکر که مرتضی باهام بود و هذیان هایِ من رو جمع و جور کرد ، جزوه ها رو از خانم محقق گرفت و گذاشت داخلِ کیفش .
خانم محقق که رفت مرتضی گفت : چت شده بود سهراب ؟ چی داشتی می گفتی ؟ خوبی ؟ گفتم : خوبم ، فقط نمیدونم چرا اینقدر دستپاچه شده بودم . با مرتضی سوارِ ماشین شدیم و رفتیم کافه . مثل همیشه تو اون ساعت از روز ، فقط یکی دو نفر تویِ کافه نشسته بودند ، مهرداد تو آشپرخونه بود ، تا ما رو از پنجره ی کوچیکِ آشپزخونه دید ، در رو باز کرد و خنده کنان اومد سمتِ ما ، دست هایِ شکلاتی اش رو مثلِ جراح هایِ اتاقِ عمل گرفته بود بالا . مرتضی به شوخی گفت : خسته نباشی آقای دکتر ، عمل موفقیت آمیز بود ؟ من و مهرداد و مشتری که نشسته بود کنار ورودیِ آشپزخونه خنده مون گرفت ، بعد از سالم و احوال پرسی، مهرداد گفت : بشینید الان میام .
یه پنج دقیقه ای طول کشید تا مهرداد بهمراهِ یه قهوه و دو تا چایی اومد پیشمون . مهرداد همیشه یه خنده ی خاصی تهِ چهره شه، یادم نمیاد هیچ وقت مهرداد رو بدونِ لبخند دیده باشم ، چرا ! یه بار دیدمش ، خیلی ناراحت بود ، خستگی ، از چهره و اخم هایِ تو همش می بارید ! شبی بود که خواهر کوچیکش ، حالش بد شده بود و ، نصفه شبی برده بودنش بیمارستان . اما خدا رو شکر به خیر گذشته بود .
با صدایِ مهرداد که گفت : خب چه خبر ؟ خوش می گذره ؟ از فکر و خیال بیرون اومدم ، مرتضی قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم ، گفت: خدا رو شکر ، می گذره ، اما فکر کنم این سهراب خان ، خیال نداره دست از این خیال پردازی هاش برداره و ازشون بگذره ، آقا یه خانم هست تو دانشگاه مون ، درس خون ، با کماالت، با خانواده ، اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنوی ، دو ماه دو ماه تو نوبت جزوه هاشن ، امروز جزوه رو دودستی آورده خدمت آقا ، که ببرن و استفاده کنند ، فکر میکنی ایشون به جایِ اینکه تشکر کنند چیکار کردند ؟ عینِ مجسمه وایساده بود فقط خانم محقق رو نگاه می کرد.
مهرداد زد زیرِ خنده ، گفت : تا اونجایی که من یادمه سهراب همیشه پسر محجوب و سر به زیری بوده ، مرتضی با آرنجش زد به من و با خنده گفت: از قدیم گفتن ، نترس از آن که های و هوی دارد ، به ترس از آنکه سر به تو دارد . قهوه و چایی رو که خوردیم ، مهرداد گفت : با اجازتون چند تا کیک گذاشتم تویِ فر ، من برم بالاسرشون ، نهارتون هم یه ده دقیقه دیگه آماده میشه ، کاری داشتین صدام کنید .
مهرداد رفت سر کارش، مرتضی جزوه ها رو از تو کیفش درآورد و شروع کرد به ورق زدن ، زیرِ لب می گفت: ماشالا چقدر هم خوش خط هستند ، رو کرد به من و ادامه داد : ببین سهراب ، میگم ، واحد های ترم بعد که اومد ، یه ندا به بده ببنیم می تونم واحد مشترکی با شما ها بردارم یا نه ، بعد دوباره سرش رو برد تو جزوه ها! اصلا از کلاس هایِ بعد از ظهر خوشم نمیومد ، نهار رو که می خوردم ، سنگینیِ عالم و آدم می ریخت رو سرم، یکی از مشتری هایی که قبل از ما اومده بود و میزِ جلویِ در نشسته بودم ، نظرم رو خیلی به خودش جلب کرد ، معمولا ، این روز ها آدم ها وقتی منتظر هستند ، یا با موبایل شون کار می کنند ، یا هندزفری میذارن و آهنگ گوش میدن ، و یا اینکه چی بشه و به قولِ مادر بزرگ ، گوشِ شیطان کر ، کتاب بخونند . اما این آقایِ جوون که تقریبا میشه گفت ، هم سن و سالِ من و مرتضی بود ، نه موبایلی دستش بود و نه هندزفری به گوشش ، از پشتِ عینکِ دودیش ، که مشخص بود مارک دار و گرون قیمتِ ، خیره به خیابون و غرقِ در فکر بود . نگاهم از عینکش سر خورد به بارونی که تنش بود ، و بعد هم به کفش هایی که از تمیزی و براقی ، عکسِ پایه های میز از توش معلوم بود . از کیفِ چرمی که بغلِ صندلیش گذاشته بود ، مشخص بود که یا دکتره یا مهندس . اینکه چه چیزی باعث شده بود این آقایِ مهندس اینقدر تویِ فکر فرو بره ، حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود .
مرتضی دوباره یه لنگه پا پرید تو خیالبافی هام و گفت : سهراب ، چیزی خوردی ؟ پسر تو چرا امروز اینطوری شدی ؟ تا دو دقیقه به حالِ خودت رهات می کنند ، میری تو عالمِ هپروت !؟ گفتم : مرتضی ، اون پسره روببین ، اونجا نشسته ! مرتضی برگشت و پشتِ سرش رو نگاه کرد . گفت : کدوم ؟ اونکه عینک زده ؟ گفتم : آره همون . گفت : خب ؟ دیدم ، که چی ؟ گفتم : خیلی عجیبه ! گفت : چی عجیبه ؟ اینکه تو کافه عینکِ آفتابی زده ؟ گفتم : نه ، اینکه از وقتی که ما اومدیم همش تو فکره ! مرتضی انگشت به دهن گرفت و گفت : سهراب از تو دیگه انتظار نداشتم ، تو دیگه چرا ؟ به جونِ خودم امروز سرت به جایی خورده یادت نیست ، بابا چیکار به مردم داری آخه ؟ گفتم : از تیپ و سر و وضعش معلومه که طرف یا دکتره یا مهندس ! مرتضی دوباره برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد . گفت : خدا شانس بده والا ، ما خرجِ دانشجویی مون رو با تایپ و مقاله جمع کردن واسه این و اون در میاریم ، اون وقت ، یکی هم سن و سالِ ما این سر و وضعشه ! گفتم : چی میگی واسه خودت ؟ نگفتم که حسودیت بشه ، منظورم اینه که با این سرو وضع ، به نظرت چرا اینقدر خیره به خیابونه ؟ منتظر کیه ؟ تو همین صحبت ها بودیم که سالن کارِ کافه ، پیتزایِ همون پسرِ جوون رو برد براش ، من و مرتضی هم چشم دوخته بودیم که الاقل چهراش رو ببنیم . در کمال تعجب دیدم ، بدونِ اینکه روش رو برگردونه و نگاهی به سالن کار بندازه ، سرش رو به نشانه تائید ت داد و ، خیلی خشک و خالی یه تشکرِ نصفه نیمه کرد . معلوم بود که پسرِ کافه چی یه چیزایی داره بهش میگه ، اما فاصله اونقدری بود که ما نشنویم . سالن کار ، کارد و چنگالی برداشت و شروع کرد تیکه هایِ پیتزا رو از هم جدا کردن ، بعد هم روی هر کدوم یه کم سس زد ، آخر سر با گفتنِ یه امری داشتید صدام کنید و شنیدنِ یه ممنونم ، رفت دنبالِ بقیه ی کارهاش .
مرتضی روش رو برگردوند سمت من و هر دومون برای چند لحظه بدونِ اینکه چیزی بگیم خیره شدیم به هم ، تهِ فنجونِ قهوه اش رو سر کشید و گفت : اینقدر بدم میاد از این ، از دماغِ فیل افتاده ها که نگو ! انگار آسمون دهن باز کرده و این آقا زاده ها ازش افتادن پایین ، ای کاش یه روز هم زمین دهن باز کنه و نسل شون نیست و نابود بشه ! پسرِ جوون شروع کرد آروم آروم غذاش رو خوردن . پنج دقیقه بعد ، مهرداد با دوتا ساندویچ اومد و باز با همون لبخند معروفش صندلی رو عقب کشید و نشست کنارمون . گفت : بفرمائید ، اینم دوتا ساندویچِ سفارشی ، واسه رفیقایِ سفارشی . مشغولِ نهار و صحبت باهم شدیم و کلا پسرِ جوون رو یادمون رفت . زیاد نگذشته بود ، صدایِ همون پسر ، نگاهِ من و مرتضی را به سمتش چرخوند . مهرداد رو صدا زد و گفت : آقا مهرداد میشه لطف کنید کارت خوان رو بیارید !؟ مهرداد پاشد و رفت تا پولِ غذا رو حساب کنه . مرتضی که حسابی عصبانی شده بود گفت : این دیگه نوبرشه بخدا . اما بعد از اینکه مهرداد کارت رو کشید و برگشت سمت پیشخوان ، منو مرتضی چیزی رو دیدیم که انگار یه سطل آبِ یخ رومون ریخته باشند . پسرِ جوون کیفش رو باز کرد ، دوتا دستکشِ مشکی از تویِ کیف در آورد و دستش کرد ، بعد از جیبِ دیگه ی کیف ، یه دسته لوله ی سفید رنگ درآوردو شروع کرد اونها رو سرِ هم کردن . از اتصالِ لوله ها ، عصایِ سفیدی تشکیل شد . پسر بعد از خداحافظی ، به کمکِ مهرداد از کافه بیرون رفت .
انگشت های من یخ کرده بود ، انگار که چیزی توی گلوم گیر کرده باشه ، ساندویچ رو گذاشتم رویِ میز و رو کردم به مرتضی که دهنش باز مونده بود ، گفتم : باورت میشه ؟ خوب شد جلو مهرداد چیزی نگفتیم ، وگرنه من دیگه روم نمی شد پامو بذارم اینجا . مرتضی نفسِ عمیقی کشید و گفت : نعمت هایی که خدا به آدم داده رو با چیزی نمیشه مقایسه کرد . من که تازه معنیِ نگاه هایِ خیره به خیابون و ، دلیلِ عینکِ دودیِ پسر رو متوجه شده بودم ، تو دلم خودم رو بخاطر قضاوتی که کرده بودم ، سرزنش میکردم .
مهرداد برگشت ، وقتی دید غذامون نصفه نیمه مونده ، با تعجب پرسید : چیه ؟ خوب نشده ؟ مرتضی گفت: مهرداد ، این پسر جوونه ، قضیه اش چیه ؟ مهرداد نگاهی به در انداخت و همینطور که صندلی رو می کشید عقب که بشینه ، با خنده گفت : حکایتش مفصلِ ، غذاتون از دهن افتاد ، مشغول شین ! اما چهره ی مصمم من و مرتضی رو که دید ، ادامه داد : اسمش صابرِ ، داستانِ زندگیش خیلی پیچیده ست ، هر دوشنبه واسه نهار میاد اینجا ، بعد هم صداش رو مثلِ گوینده های رادیویی کرد و گفت : در صورت درخواست مصاحبه با نامبرده ، دوشنبه ی آینده ، منتظرِ حضور سبزتان هستیم . بعد هم واسه اینکه بحث رو عوض کنه رو کرده به مرتضی و گفت : راستی ، اون همکالسی تون که گفتی درسش خیلی خوبه ، اسمش چی بود ؟ هرسه زدیم زیرِ خنده ، مرتضی به شوخی گفت : جهتِ دیدنِ نامبره ، در آزمون سراسری آینده ثبت نام نمایید. صدایِ خنده مون همه ی کافه رو گرفته بود ، مهرداد با همون خنده گفت : نهارتون یخ کرد ، ببرم گرمش کنم . .
مرتضی مشغول ورق زدنِ جزوه ها شد ، و من دوباره غرق شدم تو افکار خودم ، و اینبار ، تو فکرِ قرارِ مالقات با پسرِ جوون .
اَروان
نویسنده : رضا نیکویی
اواخرِ تعطیلاتِ نوروزی بود ، مریم و بچه ها رو گذاشتم بودم خونه ی مادرش و ، خودم هم برایِ اینکه کارایِ شرکت عقب نمونه ، باید بر می گشتم همدان . مدیرعامل تاکید کرده بود که حتما حتما ، از امشب باید اکیپ شب کار آماده باشند . از هشتم فروردین ماه خرمدشت بودیم ، حال و هوا و مناظر خرمدشت واقعا دیدنی بود، بی دلیل نبود که سامان و سمیرا ، دوقلو هایِ شش ساله ام ، اصلا دوست نداشتند برگردند .
با مریم تصمیم گرفتیم تا بیستم که مهد ها باز میشن ، بچه ها خونه ی مادربزرگ شون بمونن ، از همدان تا خرمدشت حدود دو ساعت راه بود ، مناظر زیبا ، دشت های سر سبز ، واقعا بی دلیل نبود که اسمش رو گذاشته بودند خرمدشت .
به اولین پمپ بنزین که رسیدم ، نا خوداگاه چشمم به آمپر ماشین افتاد ، باک نیمه پر بود، اما عقلِ سلیم حکم می کرد که باک ماشین رو پر کنم . صف پمپ بنزین اونقدر ها هم شلوغ نبود ، خیلی طول نکشید که نوبتم شد ، پیاده شدم که بنزین بزنم ، کارمند جایگاه که مردی تقریبا پنجاه ساله ، با مو و محاسنِ سفیدی بود ، بارویِ خوش جلو اومد و بعد از سلام و تبریکِ عید گفت : به سلامتی عازم سفر هستید؟ گفتم : بله ، میرم همدان . گفت : خیلی احتیاط کنید ، این چند روز وضعیت جاده خیلی بد شده ، مخصوصا گردنه ی آوج ، جاده کاملا مه آلود و یخ زده است .
حرف های کارمند پمپ بنزین حسابی منو به فکر فرو برد و تهِ دلم رو خالی کرد ، نگاهم رو روبه آسمون چرخوندم و چشم دوختم به ابرهای عظیم و تیره ای که داشتند به سمتم حرکت می کردند . درِ باک رو بستم و سوارِ ماشین شدم ، وقتی خواستم از پمپ بنزین خارج شم ، شیشه رو پایین دادم و از پیرمرد پرسیدم ، راهِ دیگه ای هست که به آوج نخورم ؟ یه کم فکر کرد و گفت : رسیدی به آبگرم ، به سمتِ اَروان و بعد هم گرمک برو ، از اونجا راحت به رزن می رسی ! ازش تشکر کردم و راه افتادم .
ساعت 10 صبح بود ، اونقدری وقت داشتم که به تاریکی هوا بر نخورم . مسیرم رو از روی نقشه تنظیم کردم به سمتِ آدرسی که ، کارمند پمپِ بنزین داده بود . هوایِ جاده بهاره بود و بویِ دلچسبِ چمن هایِ نو رس ، سراسرِ مسیر رو دربر گرفته بود . بعضی از جا ها هم اونقدر سرما احساس می شد ، که مجبور به روشن کردنِ بخاری می شدم . دائم تابلو های راهنمایی رو نگاه می کردم که مبادا مسیر رو گم کنم ، کمتر از پنج کیلومتر مونده بود که به آبگرم برسم ، یه کم سرعتم رو پایین آوردم که بتونم بیشتر از مناظر لذت ببرم .
ده دقیقه بعد وارد شهر شدم ، ساعت حدود 12 بود ، به خودم گفتم : مطمعنا وقتی برسم شرکت نه آبدارچی هست که بخواد چیزی بده بخورم ، و نه مغازه ای باز هست ، به اولین اغذیه فروشی که رسیدم نگه داشتم . نزدیکِ مغازه شدم ، لامپِ زردِ کم نوری از پشتِ شیشه هایِ غبار گرفته خودنمایی می کرد . درِ زنگ زده ی فی ، که با یه کش به دیوار بسته شده بود رو هل دادم و وارد مغازه شدم . میز و صندلی هایِ رنگ و رو رفته حسِ قدیمی بودنِ مغازه رو به آدم القاء می کرد . برای لحظه ای احساس کردم هیچ کس تویِ مغازه نیست ! خواستم برگردم که پسرِ جوونی حدودِ 17 18 ساله از اون دستِ خیابون دَوون دَوون اومد داخل ، به ترکی چیزی گفت و رفت پشتِ یخچالِ ویترینی ، که پر بود از نوشابه هایِ زرد و مشکیِ شیشه ای ، وقتی عید رو تبریک گفتم ، فهمید که ترکی بلد نیست و به فارسی جوابم رو داد .
با لهجه ی شیرینی که داشت گفت : چی می خورید ؟ گفتم : دوتا بسته الویه بدید ، چند تا نون با چند تا آب معدنی . گفت : نون محلی هم داریم . گفتم : چند تا هم از اون بذار . گفت : می خوای برای نهار نیمرو بزنم ؟ روغن حیوانی می زنیم ها !
از اینکه میدونست چطوری مشتری مداری کنه و بازار گرمی رو خوب بلد بود ، حسابی خوشم اومد ، اما یادِ حرفِ مریم افتادم که می گفت : " تو جاده ، نمیشه به غذاهایِ بینِ راهی اعتماد کرد!" گفتم : نه ممنون ، ایشالا یه فرصت دیگه . خرید ها رو که حساب کردم ، ازش پرسیدم ، راستی ، اَروان از کدوم طرف میره ؟ از رویِ نقشه راهنماییم کرد و بعد از خدا حافظی کیسه ی خرید ها رو گذاشتم توی کوله پشتی و به راه افتادم.
تویِ جاده به مسیرم ادامه ادامه ، نم نم بارون می بارید ، قطره های آب رویِ شیشه رقصِ عجیبی رو به نمایش گذاشته بودند ، با اینکه هنوز ساعت یک هم نشده بوده ، اما ابرها فضا رو گرگ و میش کرده بودند . نیم ساعتی بود که مسیرِ مستقیمی رو پیش گرفته بودم ، تا اینکه به یک دوراهی رسیدم ، نه تابلویِ راهنمایی وجود داشت ، و نه موبایل آنتن می داد که نقشه رو ببینم .
چند دقیقه منتظر شدم ، که شاید کسی از اونجا رد بشه و ازش آدرس بگیرم ، اما هیچ کس اون حوالی نبود ، بیشتر از این نمی تونستم وقت رو تلف کنم . به سمتِ راست پیچیدم ، دل به جاده سپرده بودم و گوش به آهنگ ، بعد از کمی رانندگی ، کمی احساس ترس برم داشت ، حس می کردم که دارم گم میشم ! تا حالا این مسیر رو نرفته بودم و نمی دونستم تهش به کجا ختم میشه !؟
از دور ، بالای تپه ای بزرگ و سرسبز ، چوپانی به همراه گله ی گوسفنداش پیدا بود . تا جایی که امکان داشت جلو رفتم ، ماشین رو پایین تپه پارک کردم ، کوله پشتی رو برداشتم و شروع کردم به بالا رفتن از تپه ، خنکایِ نسیمِ بهاری ، با سوزِ قابلِ لمسی از ته مونده ی زمستان رو می شد روی صورت و پیشونی حس کرد ، زمین از باران دیشب نرم بود و گِلی ، مسیرِ تپه کمی ناهموار بود ، اما چاره ای نبود ، اگه راه رو پیدا نمی کردم ، خدا می دونست تا کی باید تو این جاده سر گردون می چرخیدم .
زندگیِ شهری و استفاده ی مداوم از خودرو ، باعث شده بود به نفس نفس بیوفتم . خیلی بالا نرفته بودم که احساس کردم باید رویِ تخته سنگی که کنار بود بشینم و نفسی چاق کنم . نفسم که سر جاش اومد دوباره ادامه دادم ، نزدیکتر که شدم ، سگ های گله جلو اومدن و شروع کردن به سرو صدا کردن ، برام عجیب بود که چرا چوپان از جاش ت نمی خوره ، داشتم از دستش عصبانی می شدم ، از اینکه حتی به خودش زحمت نمیده ببینه شاید گرگ اومده باشه .
چند لحظه بعد ، چوپان رو بر گردوند و آوایی سر داد و سگ ها به سمتِ گله رفتند ، به طرفِ چوپان راه افتادم، نزدیکش که رسیدم به رسمِ ادب و مهمان نوازی از جاش بلند شد ، در کمالِ تعجب دیدم چوپان پایِ سجاده اش نشسته و مشغولِ عبادت و نماز خوندن بوده ! حسابی از خودم خجالت کشیدم که چرا زود قضاوت کردم . چوپان که بعدا تو صحبت هاش گفت اسمش سید رضاست ، تقریبا هم سن و سالِ خودم بود ، اما شکسته تر و آفتاب سوخته تر ، موهایِ کوتاهِ چتری و جو گندمیش ، خبر از سالها زحمت می داد . چهره ی خندانی داشت، کت کهنه اش رو از زیرش برداشت و پوشید ، گفت : اخوی ، شما کجا اینجا کجا ؟ راه گم کردی ؟ با خستگی گفتم : راستش آره ، راه رو گم کردم ، می خوام برم همدان ، خواستم گردنه آوج رو دور بزنم ، اما انگار دارم دور خودم می چرخم ، اینجا کجاست ؟ سیدرضا نگاهی به بالا سرش کرد ، چوب دستی و گیوه هاش رو کنار گذاشت ، گفت : وقتِ نهاره ! یه لقمه نون بخوریم ، بهت میگم .
بقچه ای که بقل دستش بود رو برداشت و گذاشت وسط دوتامون ، گفت : مهمون حبیب خداست ، خدا هم روزی رسونه ، حتما گرسنه هم هستی ، بسمه اله . بقچه رو باز کرد ، چند تا نونِ محلی ، یه ظرفِ پنیر و یه ظرفِ کره ، بی اختیار کوله ام رو باز کردم ، کیسه ی خریدها رو از کوله بیرون آوردم و گذاشتم وسط بقچه ، گفتم : به قول همدانی ها ، مهمون روزی اش رو با خودش میاره ، بسمِ اله .
بعد از اینکه نهار رو با هم خوردیم ، سید رضا گفت : مسیر رو اشتباهی اومدی ، از همین راهی که اومدی برگرد، دوراهی رو بپیچ به چپ ، بعد هم مستقیم برو تا به جاده ی اصلی برسی ! بقچه رو جمع کردیم . ازش پرسیدم : سید رضا ، تو این برِ بیابون ، تو این خلوت و تنهایی ، چرا وایساده بودی به نماز ؟ خندید ، گفت : چرا وایساده بودم به نماز ؟ میدونی ؟ من نی لبک که بر می دارم و شروع می کنم به زدن ، همه ی این گوسفندا دورم جمع میشن ، نه اینکه عاشقِ صدای نی لبک باشن ها ! نه ! چی میدونم ، شایدم باشند ، اما ، خب می فهمند که وقتِ رفتنِ ، می فهمند که دارم صداشون می زنم ، اینا گوسفندن ! حالا منی که آدمم ، وقتی خدا منو صدا میزنه ، خودمو بزنم به اون راه که نشنیدم ؟ از درون فرو ریختم ، چطوری یه چوپان ، که شاید اصلا سوادی هم نداشته باشه ، می تونه طوری منو با یه فلسفه ی ساده قانع کنه ، که نتونم هیچ جوابی بهش بدم !؟ منی که ادعایِ سواد و مدرک و پست فلان شرکت رو داشتم!
وقتِ خداحافظی شد ، گفتم : سید رضا شماره تلفنی داری بهم بدی ؟ گفت : آقا مهندس ما اینجا تلفن و آنتن و مخابرات نداریم ، زندگیِ عشایر جماعت به ساده بودنش استواره . گفتم اگه یه وقت خواستم دوباره ببینمت، چطوری پیدات کنم ؟ گفت : اولِ بهار که شدها ، میای سرِ همین جاده ، اشتباهی می پیچی سمتِ راست ! اگه من نبودم به هر عشایری بگی سید رضا مستقیم میاردت دم در چادر ، هردومون خندیدیم . دست های پینه بسته و زمختش رو به گرمی فشردم و خدا حافظی کردیم .
بعدِ چند ساعت رانندگی بالاخره رسیدم به همدان . واردِ شرکت که شدم بی اختیار افتادم رویِ یکی از کاناپه ها ، انگار تمامِ طولِ مسیر یه خواب و رویا بود ، پیرِمردِ پمپِ بنزین ، نوجوونِ اغذیه فروش ، مسیرِ اشتباهی ، سیدرضا ! چشمام رو بستم ، خستگی راه امون نمی داد بیشتر از این بیدار بمونم ، دو ساعت دیگه همکارهایِ شیفتِ شب یکی یکی سر و کله شون پیدا می شد ، تصمیم گرفتم تا اومدن شون یه چرتِ کوچیک بخوابم ! چشمام گرمِ خواب شده بود که مریم زنگ زد ، پرسید کِی رسیدم ؟ و اینکه تا همدان رو بی دردسر رانندگی کردم یا نه ؟ بهش گفتم یه داستانِ خیلی خوب برایِ تعریف کردن دارم ، و شروع کردم به تعریف کردنِ کلِ ماجرا !
سختش نکنیم ، زمین و زمان را به تاب و توان خود بگذاریم و رها در وسطِ جاده ای غریب دل به سفر ببندیم. .
سفری به اعماقِ تنهایی ، همان جایی که بغض ، گلویش از تنهایی به درد آمده است ، همان جایی که الحال همه گریانند .
ما نیامده بودیم که چیزی را به تنهایی بسازیم ، نیامده بودیم که واگذار کنیم همه ی مشقت ها را بر دوشِ دیگری و زندگی را زندانی کنیم برایِ روح و تن و جان و افکارمان .
ما در این گورستانِ سیار همچنان دل می بندیم و دل می بندیم و دل می بندیم . .
تو بخوان شرحِ حالِ مرا از پشتِ میله ها ، همین خط ها و سطرح ها میله هایی هستند بس سخت تر و زمخت تر از سلول هایِ تاریک و نمورِ آزکابان !
دل می بندیم !
دل می کنیم ، گریه کنان ریشه هایمان را از خاک بیرون می آوریم و جسدمان را از سیلاب تنهایی ، به تنهایی بیرون می کشیم !
شبیه مرگی بی درد ، شبیه کوچِ پرستوها ، بار سفر را ببندیم و از میانِ دل و دیده چند بیت غزل ، یا نه چند سطر از آن سپید هایی که شاملو و آیدا برایِ هم در خلوت می خواندند ، بخوانیم و خیره در چشمانِ خورشید ذوب شویم در حرارتِ عشق . !
برگردیم به اولِ خط ، اینجا خط شکسته است !
خط هایی شکسته ، قلم هایی شکسته ، استخوان هایی خورد شده ، روحی ملبس به لجن هایِ تیره . .
برگردیم !
بنام خدا .
سلام !
اسمِ این پست رو گذاشتم "از نو" ، چرا ؟ چون از آخرین باری که دست به وبلاگ نویسی بردم ، چیزی در حدود 11 سال می گذره .
اون زمان اگر دستی به قلم داشتی و می توانستی وبلاگی رو اداره کنی ، جزءِ مطرح ترین ها بودی ، اولین وبلاگم رو توِ یه کافی نت ساختم ( کافی نت آوا ) ، البته زحمتش رو اپراتورِ کافی نت برام کشید (خانم زارع) .
تو اون برهه از تاریخ ، مثلِ این روزها ، استفاده از نامِ حقیقی باب نبود ، هر کسی برای خودش یا صفحه ای که داشت ، اسمِ مستعار انتخاب می کرد . خانم زارع ازم پرسید : "اسمِ وبلاگت رو چی می خوای بذاری؟" راستش تا اون لحظه اصلا به اسمش فکر نکرده بودم . دوباره ازم پرسید . . بدونِ هیچ فکرِ قبلی گفتم : "ستاره تنهایی" .
و شروع شد . .
سعی می کردم به صورتِ هفتگی وبلاگ رو بروز کنم . آخه مثل الان اینترنت در دسترس نبود ، یا اگر هم بود ، کسایی که دایل آپ رو دیدند می دونند چه مصیبتی هایی داشت . از طرفی ، اینترنت تو خونه ، برایِ بزرگتر های خانواده تابویی بود ، که شکستنش کارِ من یکی نبود .
بگذریم . .
متن هایی که قرار بود آخر هر هفته آپلود کنم رو شسته رفته و مرتب می ریختم تو فلاپی ، بعد هم کافی نت و ادامه ی ماجرا . .
تا یکسالِ اول همه چیز خوب بود ، عده ی کمی وبلاگ رو شناخته بودند ، لایک ها و نظر هایی که می گذاشتند دل گرم کننده بود . اما بعد از یک سال ، ماجرایِ خدمت سربازی پیش اومد و آپدیت های هفتگی ، کم کم به آپدیت های ماهانه بدل شد ، از طرفی ، مسائل و مشکالات و . دست به دست هم دادند تا نتونم مطالبم رو به صورتی که قبلا تکمیل می کردم دسته بندی کنم .
یکی از معضلاتی که بعد از دهه هشتاد ، یعقه ی ما وبلاگ نویس ها رو گرفت ، پیشرفتِ تکنولوژی و راحت طلبیِ مخاطب ها مون بود . اوایل دهه نود ، با فراگیر شدنِ گوشی هایِ اندروید و اومدنِ برنامه های "وی چت" "واتس اپ" "تانگو" "وایبر" "لاین" و در آخر "تلگرام" و "اینستاگرام" که تیرِ خلاص رو زدند ، نسلِ ما وبلاگی ها هم کم کم رو به خاموشی رفت .
گرفتاری و مشغله کاری از یک طرف ، مخاطب هایی که دیگه نبودند هم یک طرف . .
خلاصه ، وبلاگ نویسی رو گذاشتیم کنار ، بعد از چند ماه هم ، تو بهبه ی داغی جوونی و سرکشی از قید و بند ها ، که خودمم نمی دونم چرا هر کسی یه دوره ای تجربه اش می کنه ، وبلاگِ ستاره تنهایی رو پاک کردم !
و امروز . .
نمی دونم چرا ؟ اما هوای وبلاگ نویسی ، با وجودِ این همه گستردگیِ رسانه های اجتماعی ، دوباره زد به سرم .
اگر کسی این مطلب رو می خونه ، احساس من بهش ، احساس کسیِ که تو یه جزیره ی دور افتاده ، نامه هاش رو تویِ بطری می ذاره و پرت می کنه تویِ دریا !
درباره این سایت