قرارِ ملاقات

 

نویسنده : رضا نیکویی

 

ساعت دوازده و ربع بود ، استاد معینی ، کلاس رو نیم ساعت زود تر از جلساتِ دیگه تعطیل کرد ، با مرتضی تصمیم گرفتیم که واسه نهار ، بریم کافه پیشِ مهرداد ، به قولِ مرتضی ، فقط قهوه ست که میتونه آدم رو با این همه خستگی سرِپا نگه داره . راستش منم بدم نمیومد به جمعِ عزیزانی بپیوندم که بجایِ خون ، تویِ رگ هاشون قهوه جریان داره . اما هر دفعه که می رفتم خونه ی مامان بزرگ و ، کنارِ حوضِ نقلی وسطِ حیاط مینشستم و با دست رو شمعدونی هاش آب می ریختم ، مامان بزرگ با اون استکان هایِ کمرباریک و نعبلکی های گلدارش ، برام چایی میاورد و ، نظرم رو از زمین تا آسمون تغیر می داد .

تو همین فکرها بودم که مرتضی زد روی شونه ام و گفت : کجایی برادر ؟ خانم محقق با شما هستن ! هول شده بودم ، خانم محقق یکی همکلاسی هامون بودند و حدود یک هفته پیش ، ازشون خواهش کرده بودم که جزوهی درسی شون رو به من بدند تا بتونم ازش کپی بگیرم . با دستپاچگی سلام کردم ، اصلا نمی دونستم چی دارم میگم ، کلمات رویِ زبونم نمی چرخیدن ، خدا رو شکر که مرتضی باهام بود و هذیان هایِ من رو جمع و جور کرد ، جزوه ها رو از خانم محقق گرفت و گذاشت داخلِ کیفش .

خانم محقق که رفت مرتضی گفت : چت شده بود سهراب ؟ چی داشتی می گفتی ؟ خوبی ؟ گفتم : خوبم ، فقط نمیدونم چرا اینقدر دستپاچه شده بودم . با مرتضی سوارِ ماشین شدیم و رفتیم کافه . مثل همیشه تو اون ساعت از روز ، فقط یکی دو نفر تویِ کافه نشسته بودند ، مهرداد تو آشپرخونه بود ، تا ما رو از پنجره ی کوچیکِ آشپزخونه دید ، در رو باز کرد و خنده کنان اومد سمتِ ما ، دست هایِ شکلاتی اش رو مثلِ جراح هایِ اتاقِ عمل گرفته بود بالا . مرتضی به شوخی گفت : خسته نباشی آقای دکتر ، عمل موفقیت آمیز بود ؟ من و مهرداد و مشتری که نشسته بود کنار ورودیِ آشپزخونه خنده مون گرفت ، بعد از سالم و احوال پرسی، مهرداد گفت : بشینید الان میام .

یه پنج دقیقه ای طول کشید تا مهرداد بهمراهِ یه قهوه و دو تا چایی اومد پیشمون . مهرداد همیشه یه خنده ی خاصی تهِ چهره شه، یادم نمیاد هیچ وقت مهرداد رو بدونِ لبخند دیده باشم ، چرا ! یه بار دیدمش ، خیلی ناراحت بود ، خستگی ، از چهره و اخم هایِ تو همش می بارید ! شبی بود که خواهر کوچیکش ، حالش بد شده بود و ، نصفه شبی برده بودنش بیمارستان . اما خدا رو شکر به خیر گذشته بود .

با صدایِ مهرداد که گفت : خب چه خبر ؟ خوش می گذره ؟ از فکر و خیال بیرون اومدم ، مرتضی قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم ، گفت: خدا رو شکر ، می گذره ، اما فکر کنم این سهراب خان ، خیال نداره دست از این خیال پردازی هاش برداره و ازشون بگذره ، آقا یه خانم هست تو دانشگاه مون ، درس خون ، با کماالت، با خانواده ، اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنوی ، دو ماه دو ماه تو نوبت جزوه هاشن ، امروز جزوه رو دودستی آورده خدمت آقا ، که ببرن و استفاده کنند ، فکر میکنی ایشون به جایِ اینکه تشکر کنند چیکار کردند ؟ عینِ مجسمه وایساده بود فقط خانم محقق رو نگاه می کرد.

مهرداد زد زیرِ خنده ، گفت : تا اونجایی که من یادمه سهراب همیشه پسر محجوب و سر به زیری بوده ، مرتضی با آرنجش زد به من و با خنده گفت: از قدیم گفتن ، نترس از آن که های و هوی دارد ، به ترس از آنکه سر به تو دارد . قهوه و چایی رو که خوردیم ، مهرداد گفت : با اجازتون چند تا کیک گذاشتم تویِ فر ، من برم بالاسرشون ، نهارتون هم یه ده دقیقه دیگه آماده میشه ، کاری داشتین صدام کنید .

مهرداد رفت سر کارش، مرتضی جزوه ها رو از تو کیفش درآورد و شروع کرد به ورق زدن ، زیرِ لب می گفت: ماشالا چقدر هم خوش خط هستند ، رو کرد به من و ادامه داد : ببین سهراب ، میگم ، واحد های ترم بعد که اومد ، یه ندا به بده ببنیم می تونم واحد مشترکی با شما ها بردارم یا نه ، بعد دوباره سرش رو برد تو جزوه ها! اصلا از کلاس هایِ بعد از ظهر خوشم نمیومد ، نهار رو که می خوردم ، سنگینیِ عالم و آدم می ریخت رو سرم، یکی از مشتری هایی که قبل از ما اومده بود و میزِ جلویِ در نشسته بودم ، نظرم رو خیلی به خودش جلب کرد ، معمولا ، این روز ها آدم ها وقتی منتظر هستند ، یا با موبایل شون کار می کنند ، یا هندزفری میذارن و آهنگ گوش میدن ، و یا اینکه چی بشه و به قولِ مادر بزرگ ، گوشِ شیطان کر ، کتاب بخونند . اما این آقایِ جوون که تقریبا میشه گفت ، هم سن و سالِ من و مرتضی بود ، نه موبایلی دستش بود و نه هندزفری به گوشش ، از پشتِ عینکِ دودیش ، که مشخص بود مارک دار و گرون قیمتِ ، خیره به خیابون و غرقِ در فکر بود . نگاهم از عینکش سر خورد به بارونی که تنش بود ، و بعد هم به کفش هایی که از تمیزی و براقی ، عکسِ پایه های میز از توش معلوم بود . از کیفِ چرمی که بغلِ صندلیش گذاشته بود ، مشخص بود که یا دکتره یا مهندس . اینکه چه چیزی باعث شده بود این آقایِ مهندس اینقدر تویِ فکر فرو بره ، حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود .

مرتضی دوباره یه لنگه پا پرید تو خیالبافی هام و گفت : سهراب ، چیزی خوردی ؟ پسر تو چرا امروز اینطوری شدی ؟ تا دو دقیقه به حالِ خودت رهات می کنند ، میری تو عالمِ هپروت !؟ گفتم : مرتضی ، اون پسره روببین ، اونجا نشسته ! مرتضی برگشت و پشتِ سرش رو نگاه کرد . گفت : کدوم ؟ اونکه عینک زده ؟ گفتم : آره همون . گفت : خب ؟ دیدم ، که چی ؟ گفتم : خیلی عجیبه ! گفت : چی عجیبه ؟ اینکه تو کافه عینکِ آفتابی زده ؟ گفتم : نه ، اینکه از وقتی که ما اومدیم همش تو فکره ! مرتضی انگشت به دهن گرفت و گفت : سهراب از تو دیگه انتظار نداشتم ، تو دیگه چرا ؟ به جونِ خودم امروز سرت به جایی خورده یادت نیست ، بابا چی‌کار به مردم داری آخه ؟ گفتم : از تیپ و سر و وضعش معلومه که طرف یا دکتره یا مهندس ! مرتضی دوباره برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد . گفت : خدا شانس بده والا ، ما خرجِ دانشجویی مون رو با تایپ و مقاله جمع کردن واسه این و اون در میاریم ، اون وقت ، یکی هم سن و سالِ ما این سر و وضعشه ! گفتم : چی میگی واسه خودت ؟ نگفتم که حسودیت بشه ، منظورم اینه که با این سرو وضع ، به نظرت چرا اینقدر خیره به خیابونه ؟ منتظر کیه ؟ تو همین صحبت ها بودیم که سالن کارِ کافه ، پیتزایِ همون پسرِ جوون رو برد براش ، من و مرتضی هم چشم دوخته بودیم که الاقل چهراش رو ببنیم . در کمال تعجب دیدم ، بدونِ اینکه روش رو برگردونه و نگاهی به سالن کار بندازه ، سرش رو به نشانه تائید ت داد و ، خیلی خشک و خالی یه تشکرِ نصفه نیمه کرد . معلوم بود که پسرِ کافه چی یه چیزایی داره بهش میگه ، اما فاصله اونقدری بود که ما نشنویم . سالن کار ، کارد و چنگالی برداشت و شروع کرد تیکه هایِ پیتزا رو از هم جدا کردن ، بعد هم روی هر کدوم یه کم سس زد ، آخر سر با گفتنِ یه امری داشتید صدام کنید و شنیدنِ یه ممنونم ، رفت دنبالِ بقیه ی کارهاش .

مرتضی روش رو برگردوند سمت من و هر دومون برای چند لحظه بدونِ اینکه چیزی بگیم خیره شدیم به هم ، تهِ فنجونِ قهوه اش رو سر کشید و گفت : اینقدر بدم میاد از این ، از دماغِ فیل افتاده ها که نگو ! انگار آسمون دهن باز کرده و این آقا زاده ها ازش افتادن پایین ، ای کاش یه روز هم زمین دهن باز کنه و نسل شون نیست و نابود بشه ! پسرِ جوون شروع کرد آروم آروم غذاش رو خوردن . پنج دقیقه بعد ، مهرداد با دوتا ساندویچ اومد و باز با همون لبخند معروفش صندلی رو عقب کشید و نشست کنارمون . گفت : بفرمائید ، اینم دوتا ساندویچِ سفارشی ، واسه رفیقایِ سفارشی . مشغولِ نهار و صحبت باهم شدیم و کلا پسرِ جوون رو یادمون رفت . زیاد نگذشته بود ، صدایِ همون پسر ، نگاهِ من و مرتضی را به سمتش چرخوند . مهرداد رو صدا زد و گفت : آقا مهرداد میشه لطف کنید کارت خوان رو بیارید !؟ مهرداد پاشد و رفت تا پولِ غذا رو حساب کنه . مرتضی که حسابی عصبانی شده بود گفت : این دیگه نوبرشه بخدا . اما بعد از اینکه مهرداد کارت رو کشید و برگشت سمت پیشخوان ، منو مرتضی چیزی رو دیدیم که انگار یه سطل آبِ یخ رومون ریخته باشند . پسرِ جوون کیفش رو باز کرد ، دوتا دستکشِ مشکی از تویِ کیف در آورد و دستش کرد ، بعد از جیبِ دیگه ی کیف ، یه دسته لوله ی سفید رنگ درآوردو شروع کرد اونها رو سرِ هم کردن . از اتصالِ لوله ها ، عصایِ سفیدی تشکیل شد . پسر بعد از خداحافظی ، به کمکِ مهرداد از کافه بیرون رفت .

انگشت های من یخ کرده بود ، انگار که چیزی توی گلوم گیر کرده باشه ، ساندویچ رو گذاشتم رویِ میز و رو کردم به مرتضی که دهنش باز مونده بود ، گفتم : باورت میشه ؟ خوب شد جلو مهرداد چیزی نگفتیم ، وگرنه من دیگه روم نمی شد پامو بذارم اینجا . مرتضی نفسِ عمیقی کشید و گفت : نعمت هایی که خدا به آدم داده رو با چیزی نمیشه مقایسه کرد . من که تازه معنیِ نگاه هایِ خیره به خیابون و ، دلیلِ عینکِ دودیِ پسر رو متوجه شده بودم ، تو دلم خودم رو بخاطر قضاوتی که کرده بودم ، سرزنش میکردم .

مهرداد برگشت ، وقتی دید غذامون نصفه نیمه مونده ، با تعجب پرسید : چیه ؟ خوب نشده ؟ مرتضی گفت: مهرداد ، این پسر جوونه ، قضیه اش چیه ؟ مهرداد نگاهی به در انداخت و همینطور که صندلی رو می کشید عقب که بشینه ، با خنده گفت : حکایتش مفصلِ ، غذاتون از دهن افتاد ، مشغول شین ! اما چهره ی مصمم من و مرتضی رو که دید ، ادامه داد : اسمش صابرِ ، داستانِ زندگیش خیلی پیچیده ست ، هر دوشنبه واسه نهار میاد اینجا ، بعد هم صداش رو مثلِ گوینده های رادیویی کرد و گفت : در صورت درخواست مصاحبه با نامبرده ، دوشنبه ی آینده ، منتظرِ حضور سبزتان هستیم . بعد هم واسه اینکه بحث رو عوض کنه رو کرده به مرتضی و گفت : راستی ، اون همکالسی تون که گفتی درسش خیلی خوبه ، اسمش چی بود ؟ هرسه زدیم زیرِ خنده ، مرتضی به شوخی گفت : جهتِ دیدنِ نامبره ، در آزمون سراسری آینده ثبت نام نمایید. صدایِ خنده مون همه ی کافه رو گرفته بود ، مهرداد با همون خنده گفت : نهارتون یخ کرد ، ببرم گرمش کنم . .

مرتضی مشغول ورق زدنِ جزوه ها شد ، و من دوباره غرق شدم تو افکار خودم ، و اینبار ، تو فکرِ قرارِ مالقات با پسرِ جوون .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها