اَروان

نویسنده : رضا نیکویی

 

اواخرِ تعطیلاتِ نوروزی بود ، مریم و بچه ها رو گذاشتم بودم خونه ی مادرش و ، خودم هم برایِ اینکه کارایِ شرکت عقب نمونه ، باید بر می گشتم همدان . مدیرعامل تاکید کرده بود که حتما حتما ، از امشب باید اکیپ شب کار آماده باشند . از هشتم فروردین ماه خرمدشت بودیم ، حال و هوا و مناظر خرمدشت واقعا دیدنی بود، بی دلیل نبود که سامان و سمیرا ، دوقلو هایِ شش ساله ام ، اصلا دوست نداشتند برگردند .

با مریم تصمیم گرفتیم تا بیستم که مهد ها باز میشن ، بچه ها خونه ی مادربزرگ شون بمونن ، از همدان تا خرمدشت حدود دو ساعت راه بود ، مناظر زیبا ، دشت های سر سبز ، واقعا بی دلیل نبود که اسمش رو گذاشته بودند خرمدشت .

به اولین پمپ بنزین که رسیدم ، نا خوداگاه چشمم به آمپر ماشین افتاد ، باک نیمه پر بود، اما عقلِ سلیم حکم می کرد که باک ماشین رو پر کنم . صف پمپ بنزین اونقدر ها هم شلوغ نبود ، خیلی طول نکشید که نوبتم شد ، پیاده شدم که بنزین بزنم ، کارمند جایگاه که مردی تقریبا پنجاه ساله ، با مو و محاسنِ سفیدی بود ، بارویِ خوش جلو اومد و بعد از سلام و تبریکِ عید گفت : به سلامتی عازم سفر هستید؟ گفتم : بله ، میرم همدان . گفت : خیلی احتیاط کنید ، این چند روز وضعیت جاده خیلی بد شده ، مخصوصا گردنه ی آوج ، جاده کاملا مه آلود و یخ زده است .

حرف های کارمند پمپ بنزین حسابی منو به فکر فرو برد و تهِ دلم رو خالی کرد ، نگاهم رو روبه آسمون چرخوندم و چشم دوختم به ابرهای عظیم و تیره ای  که داشتند به سمتم حرکت می کردند . درِ باک رو بستم و سوارِ ماشین شدم ، وقتی خواستم از پمپ بنزین خارج شم ، شیشه رو پایین دادم و از پیرمرد پرسیدم ، راهِ دیگه ای هست که به آوج نخورم ؟ یه کم فکر کرد و گفت : رسیدی به آبگرم ، به سمتِ اَروان و بعد هم گرمک برو ، از اونجا راحت به رزن می رسی ! ازش تشکر کردم و راه افتادم .

ساعت 10 صبح بود ، اونقدری وقت داشتم که به تاریکی هوا بر نخورم . مسیرم رو از روی نقشه تنظیم کردم به سمتِ آدرسی که ، کارمند پمپِ بنزین داده بود . هوایِ جاده بهاره بود و بویِ دلچسبِ چمن هایِ نو رس ، سراسرِ مسیر رو دربر گرفته بود . بعضی از جا ها هم اونقدر سرما احساس می شد ، که مجبور به روشن کردنِ بخاری می شدم . دائم تابلو های راهنمایی رو نگاه می کردم که مبادا مسیر رو گم کنم ، کمتر از پنج کیلومتر مونده بود که به آبگرم برسم ، یه کم سرعتم رو پایین آوردم که بتونم بیشتر از مناظر لذت ببرم .

ده دقیقه بعد وارد شهر شدم ، ساعت حدود 12 بود ، به خودم گفتم : مطمعنا وقتی برسم شرکت نه آبدارچی هست که بخواد چیزی بده بخورم ، و نه مغازه ای باز هست ، به اولین اغذیه فروشی که رسیدم نگه داشتم . نزدیکِ مغازه شدم ، لامپِ زردِ کم نوری از پشتِ شیشه هایِ غبار گرفته خودنمایی می کرد . درِ زنگ زده ی فی ، که با یه کش به دیوار بسته شده بود رو هل دادم و وارد مغازه شدم . میز و صندلی هایِ رنگ و رو رفته حسِ قدیمی بودنِ مغازه رو به آدم القاء می کرد . برای لحظه ای احساس کردم هیچ کس تویِ مغازه نیست ! خواستم برگردم که پسرِ جوونی حدودِ 17  18 ساله از اون دستِ خیابون دَوون دَوون اومد داخل ، به ترکی چیزی گفت و رفت پشتِ یخچالِ ویترینی ، که پر بود از نوشابه هایِ زرد و مشکیِ شیشه ای ، وقتی عید رو تبریک گفتم ، فهمید که ترکی بلد نیست و به فارسی جوابم رو داد .

با لهجه ی شیرینی که داشت گفت : چی می خورید ؟ گفتم : دوتا بسته الویه بدید ، چند تا نون با چند تا آب معدنی . گفت : نون محلی هم داریم . گفتم : چند تا هم از اون بذار . گفت : می خوای برای نهار نیمرو بزنم ؟ روغن حیوانی می زنیم ها !

از اینکه میدونست چطوری مشتری مداری کنه و بازار گرمی رو خوب بلد بود ، حسابی خوشم اومد ، اما یادِ حرفِ مریم افتادم که می گفت : " تو جاده ، نمیشه به غذاهایِ بینِ راهی اعتماد کرد!" گفتم : نه ممنون ، ایشالا یه فرصت دیگه . خرید ها رو که حساب کردم  ، ازش پرسیدم ، راستی ، اَروان از کدوم طرف میره ؟ از رویِ نقشه راهنماییم کرد و بعد از خدا حافظی کیسه ی خرید ها رو گذاشتم توی کوله پشتی و به راه افتادم.

تویِ جاده به مسیرم ادامه ادامه ، نم نم بارون می بارید ، قطره های آب رویِ شیشه رقصِ عجیبی رو به نمایش گذاشته بودند ، با اینکه هنوز ساعت یک هم نشده بوده ، اما ابرها فضا رو گرگ و میش کرده بودند . نیم ساعتی بود که مسیرِ مستقیمی رو پیش گرفته بودم ، تا اینکه به یک دوراهی رسیدم ، نه تابلویِ راهنمایی وجود داشت ، و نه موبایل آنتن می داد که نقشه رو ببینم .

چند دقیقه منتظر شدم ، که شاید کسی از اونجا رد بشه و ازش آدرس بگیرم ، اما هیچ کس اون حوالی نبود ، بیشتر از این نمی تونستم وقت رو تلف کنم . به سمتِ راست پیچیدم ، دل به جاده سپرده بودم و گوش به آهنگ ، بعد از کمی رانندگی ، کمی احساس ترس برم داشت ، حس می کردم که دارم گم میشم ! تا حالا این مسیر رو نرفته بودم و نمی دونستم تهش به کجا ختم میشه !؟

از دور ، بالای تپه ای بزرگ و سرسبز ، چوپانی به همراه گله ی گوسفنداش پیدا بود . تا جایی که امکان داشت جلو رفتم ، ماشین رو پایین تپه پارک کردم ، کوله پشتی رو برداشتم و شروع کردم به بالا رفتن از تپه ، خنکایِ نسیمِ بهاری ، با سوزِ قابلِ لمسی از ته مونده ی زمستان رو می شد روی صورت و پیشونی حس کرد ، زمین از باران دیشب نرم بود و گِلی ، مسیرِ تپه کمی ناهموار بود ، اما چاره ای نبود ، اگه راه رو پیدا نمی کردم ، خدا می دونست تا کی باید تو این جاده سر گردون می چرخیدم .

زندگیِ شهری و استفاده ی مداوم از خودرو ، باعث شده بود به نفس نفس بیوفتم . خیلی بالا نرفته بودم که احساس کردم باید رویِ تخته سنگی که کنار بود بشینم و نفسی چاق کنم . نفسم که سر جاش اومد دوباره ادامه دادم ، نزدیکتر که شدم ، سگ های گله جلو اومدن و شروع کردن به سرو صدا کردن ، برام عجیب بود که چرا چوپان از جاش ت نمی خوره ، داشتم از دستش عصبانی می شدم ، از اینکه حتی به خودش زحمت نمیده ببینه شاید گرگ اومده باشه .

چند لحظه بعد ، چوپان رو بر گردوند و آوایی سر داد و سگ ها به سمتِ گله رفتند ، به طرفِ چوپان راه افتادم، نزدیکش که رسیدم به رسمِ ادب و مهمان نوازی از جاش بلند شد ، در کمالِ تعجب دیدم چوپان پایِ سجاده اش نشسته و مشغولِ عبادت و نماز خوندن بوده ! حسابی از خودم خجالت کشیدم که چرا زود قضاوت کردم . چوپان که بعدا تو صحبت هاش گفت اسمش سید رضاست ، تقریبا هم سن و سالِ خودم بود ، اما شکسته تر و آفتاب سوخته تر ، موهایِ کوتاهِ چتری و جو گندمیش ، خبر از سالها زحمت می داد . چهره ی خندانی داشت، کت کهنه اش رو از زیرش برداشت و پوشید ، گفت : اخوی ، شما کجا اینجا کجا ؟ راه گم کردی ؟ با خستگی گفتم : راستش آره ، راه رو گم کردم ، می خوام برم همدان ، خواستم گردنه آوج رو دور بزنم ، اما انگار دارم دور خودم می چرخم ، اینجا کجاست ؟ سیدرضا نگاهی به بالا سرش کرد ، چوب دستی و گیوه هاش رو کنار گذاشت ، گفت : وقتِ نهاره ! یه لقمه نون بخوریم ، بهت میگم .

بقچه ای که بقل دستش بود رو برداشت و گذاشت وسط دوتامون ، گفت : مهمون حبیب خداست ، خدا هم روزی رسونه ، حتما گرسنه هم هستی ، بسمه اله . بقچه رو باز کرد ، چند تا نونِ محلی ، یه ظرفِ پنیر و یه ظرفِ کره ، بی اختیار کوله ام رو باز کردم ، کیسه ی خریدها رو از کوله بیرون آوردم و گذاشتم وسط بقچه ، گفتم : به قول همدانی ها ، مهمون روزی اش رو با خودش میاره ،  بسمِ اله .

بعد از اینکه نهار رو با هم خوردیم ، سید رضا گفت : مسیر رو اشتباهی اومدی ، از همین راهی که اومدی برگرد، دوراهی رو بپیچ به چپ ، بعد هم مستقیم برو تا به جاده ی اصلی برسی ! بقچه رو جمع کردیم . ازش پرسیدم : سید رضا ، تو این برِ بیابون ، تو این خلوت و تنهایی ، چرا وایساده بودی به نماز ؟ خندید ، گفت : چرا وایساده بودم به نماز ؟ میدونی ؟ من نی لبک که بر می دارم و شروع می کنم به زدن ، همه ی این گوسفندا دورم جمع میشن ، نه اینکه عاشقِ صدای نی لبک باشن ها ! نه ! چی میدونم ، شایدم باشند ، اما ، خب می فهمند که وقتِ رفتنِ ، می فهمند که دارم صداشون می زنم ، اینا گوسفندن ! حالا منی که آدمم ، وقتی خدا منو صدا میزنه ، خودمو بزنم به اون راه که نشنیدم ؟ از درون فرو ریختم ، چطوری یه چوپان ، که شاید اصلا سوادی هم نداشته باشه ، می تونه طوری منو با یه فلسفه ی ساده قانع کنه ، که نتونم هیچ جوابی بهش بدم !؟ منی که ادعایِ سواد و مدرک و پست فلان شرکت رو داشتم!

وقتِ خداحافظی شد ، گفتم : سید رضا شماره تلفنی داری بهم بدی ؟ گفت : آقا مهندس ما اینجا تلفن و آنتن و مخابرات نداریم ، زندگیِ عشایر جماعت به ساده بودنش استواره . گفتم اگه یه وقت خواستم دوباره ببینمت، چطوری پیدات کنم ؟ گفت : اولِ بهار که شدها ، میای سرِ همین جاده ، اشتباهی می پیچی سمتِ راست ! اگه من نبودم به هر عشایری بگی سید رضا مستقیم میاردت دم در چادر ، هردومون خندیدیم . دست های پینه بسته و زمختش رو به گرمی فشردم و خدا حافظی کردیم .

بعدِ چند ساعت رانندگی بالاخره رسیدم به همدان . واردِ شرکت که شدم بی اختیار افتادم رویِ یکی از کاناپه ها ، انگار تمامِ طولِ مسیر یه خواب و رویا بود ، پیرِمردِ پمپِ بنزین ، نوجوونِ اغذیه فروش ، مسیرِ اشتباهی ، سیدرضا ! چشمام رو بستم ، خستگی راه امون نمی داد بیشتر از این بیدار بمونم ، دو ساعت دیگه همکارهایِ شیفتِ شب یکی یکی سر و کله شون پیدا می شد ، تصمیم گرفتم تا اومدن شون یه چرتِ کوچیک بخوابم ! چشمام گرمِ خواب شده بود که مریم زنگ زد ، پرسید کِی رسیدم ؟ و اینکه تا همدان رو بی دردسر رانندگی کردم یا نه ؟ بهش گفتم یه داستانِ خیلی خوب برایِ تعریف کردن دارم ، و شروع کردم به تعریف کردنِ کلِ ماجرا !


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها